من تله شده بودم و این را وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود. جلو چشمهایم داشتم ذره ذره نابود میشدم و تنها کاری که از دستم بر میآمد تماشا کردن بود... شاید بیخود نبود که پدرم بهم گفته بود: چند بار تا حالا ازم پرسیدی شغلم چیست، چه کارهام؟ و چرا این طوری مثل خزندهها زندگی میکنیم؟ تو کی هستی واقعا و چرا من چهارچشمی این همه وقت مراقبت بودم و پول خرجت کردم. آمدهام امروز اینجا اسرار زندگیات را صاف و پوست کنده برایت بگویم، چون تله شدی و دیگر وقتی نداری. تنها راه نجاتت این است که بروی و آن کاری را که ازت میخواهند برایشان بکنی. اگر آن کاری را که میخواهند انجام ندهی، قبل از آن که متوجه بشوی جنازهات هم پوسیده. تو مثل یک بمب پیچیده میمانی. چون با کوچکترین دستکاری ممکن است منفجر شوی و حساب خودت و بقیه را برسی.