مادرم یکبار بهم گفته بود: «دارم دنبال خوشبختیام میگردم. ناکس باز رفته یک جایی خودش را گموگور کرده. نمیدانم این دفعه دیگر خودش را شکل چی درآورده. جنس خوشبختی این طوری است که تا با چشم نبینیاش به دنیا نمی آید. هر بار به رنگی در می آید. باید زرنگتر از او باشی تا بتوانی بشناسیاش.» وقتی مادرم میخواست خودش را با آن وضع جلو چشم همه بکشد، زیاد دیگر دور رو برش نمی پلکیدم. خب ازش می ترسیدم. همان روزی که مطمئن شدم قصد کشتن خودش را دارد، دیگر برای من هم مرده بود. اگرچه کنارم روی آن صندلی چوبی هنوز نشسته بود و هی خودش را به خواب می زد. مادرم برای کارهایش دلیلهای عجیب و غریب زیادی جور می کرد. و این میترا را بد جوری کفری کرده بود. چون یکبار بهم گفته بود: «واقعا برای نفهم بودن هیچوقت دیر نیست. اگر هزار سالت هم باشد باز دیر نیست. به نظرم آن دختری که مادرت میگوید سالها پیش گم کرده، دختریهای خودش است. بچگی و دیوانگی خودش است که یکجا تو خانه تاریک بابات گم کرده وحالا دارد تو نور مفت کوچه دنبالش می گردد.»