رمان ایرانی

آوازهای صورت چشم‌هایم آبی بود

مادرم یک‌بار بهم گفته بود: «دارم دنبال خوشبختی‌ام می‌گردم. ناکس باز رفته یک جایی خودش را گم‌وگور کرده. نمی‌دانم این دفعه دیگر خودش را شکل چی درآورده. جنس خوشبختی این طوری است که تا با چشم نبینی‌اش به دنیا نمی آید. هر بار به رنگی در می آید. باید زرنگ‌تر از او باشی تا بتوانی بشناسی‌اش.» وقتی مادرم می‌خواست خودش را با آن وضع جلو چشم همه بکشد، زیاد دیگر دور رو برش نمی پلکیدم. خب ازش می ترسیدم. همان روزی که مطمئن شدم قصد کشتن خودش را دارد، دیگر برای من هم مرده بود. اگرچه کنارم روی آن صندلی چوبی هنوز نشسته بود و هی خودش را به خواب می زد. مادرم برای کارهایش دلیل‌های عجیب و غریب زیادی جور می کرد. و این میترا را بد جوری کفری کرده بود. چون یک‌بار بهم گفته بود: «واقعا برای نفهم بودن هیچ‌وقت دیر نیست. اگر هزار سالت هم باشد باز دیر نیست. به نظرم آن دختری که مادرت می‌گوید سال‌ها پیش گم کرده، دختری‌های خودش است. بچگی و دیوانگی خودش است که یک‌جا تو خانه تاریک بابات گم کرده وحالا دارد تو نور مفت کوچه دنبالش می گردد.»

نیلوفر
9789644482960
۱۳۹۴
۳۰۲ صفحه
۴۵۶ مشاهده
۰ نقل قول
محمدرضا کاتب
صفحه نویسنده محمدرضا کاتب
۸ رمان محمدرضا کاتب (زاده ۱۳۴۵، تهران) در رشته کارگردانی تلویزیونی فارغ التحصیل شد و به سریال سازی و فیلم‌نامه نویسی اشتغال یافت.مجموعه داستان

* قطره‌های بارانی، ۱۳۷۱
* نگاه زرد پاییزی، ۱۳۷۱
* عبور از پیراهن، ۱۳۷۲

رمان

* شب چراغی در دست، ۱۳۶۸
* فقط به زمین نگاه کن، ۱۳۷۲
* هیس، ...
دیگر رمان‌های محمدرضا کاتب
بالزن‌ها
بالزن‌ها فقط چندتا درخت با مرگ فاصله داشتم. کافی بود پا بگذارم به فرار یا کار احمقانه دیگری بکنم تا آن روانی حسابم را برسد. حتم داشتم این‌بار دیگر گلوله‌اش دوروبرم نمی‌خورد. برای دیوانگی‌اش همین بس که تا حالا کلی آدم کشته بود و باز اسم خودش را گذاشته بود صید. دوست نداشتم بدانم صید باهام چکار می‌خواهد بکند: «زانو بزن.» ...
پستی
پستی نویسنده در رمان "پستی "می‌کوشد پیچیدگی و تناقض انسان معاصر را روایت کند .هر فصل رمان داستانی جداگانه دارد که خرده روایت‌ها، تصویر سازی‌ها و حس برانگیزی‌ها در آن به هیچ قطعیت ثابتی نمی‌رسد، بلکه با گره خوردن به فصل مجزای بعد از خود و داستانی متفاوت‌تر از داستان‌های پیش از خود به مفهومی باز هم متزلزل منتج می‌شود .ای ...
وقت تقصیر
وقت تقصیر «تنها ترسی که دارم این است که باور کنم زندانی تو نیستم و...» دروغ می‌گفت. تنها ترسی که داشت آن بود که وقتی به انبار کاه برگشت و زنجیرش کردند پایش را به زمین بکوبد و صدای زنجیرها را نشنود. اگر نمی‌شنید،‌ اگر بوی پهن اسب‌ها آزارش نمی‌داد، اگر چشم‌های بازش خیلی از چیزها را نمی‌دید کارش تمام بود. چون حق ...
هیس
هیس ایستاده بودم روی جدول جوی، گل‌های بغل پوتین راستم را می‌مالیدم به لبه جدول. سرشب تازه واکسشان زده بودم. دلم می‌خواست وقتی بالای سر جنازه‌ام می‌رسند ببینند تر و تمیز، مثل بچه آقاها مرده‌ام. با کفش‌هایی براق، پیراهن و شلواری اتوخورده و موهایی با بوی صابون نخل داروگر: انگار داشتم می‌رفتم عروسی خواهرم: همیشه آرزویم بود خواهری داشتم: سر بلند ...
مشاهده تمام رمان های محمدرضا کاتب
مجموعه‌ها