همه عمر بینام بودم. سالها در آرزوی داشتن یک نام جنگیده بودم. و وقتی به آن نام دیگر احتیاج نداشتم، یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم توی آیینه «نامکننده» بزرگی مقابلم ایستاده. نامکنندهای که خودش هنوز نامی نداشت، و فقط زاد پدرش بود. نامکننده بینامی که نامش چنان وحشتی تو دلها میانداخت که قابل باور حتی برای خودش نبود.