خسته بودم و مایوس. مایوستر از آنی که حتی به خودم اندک امیدی بدهم. فکر میکردم که رامتین مرده و کتاب عشق من و او برای همیشه بسته شده. احساس بدبختی میکردم و با گریه از درگاه خدا میخواستم که به زندگی من هم پایان دهد تا در دنیایی دیگر با محبوبم دیدار کنم...