کسی پشت سرم آب نریخت 2
و حالا من رهسپار جادهای هستم رو به مرز رویاهایی که دیگه محال و دستنیافتنی نیستن. جادهای که میخواد منو با پاهای تاولزدهم، منو با قلب خسته و بیتابم و منو با یک دنیا امید و خواهش به دستهای مشتاق اون برسونه که قراره همه عمر یار و همدمم باشه.
کسی پشت سرم آب نریخت. چون من خیال برگشتن نداشتم. ...
راز بقا (به تلخی زهر 4 و 5 )
خودش هم نمیدانست بر مبنای کدام دلیل و منطق مستدل و امیدبخشی یک همچین قولی به او میداد، اما آن لحظه که در مسیر تندباد حوادث منحوس و تلخ زندگی محنتبار و در جدالی نابرابر خود را یکه و تنها میدید، ناگزیر بود تا با کلامی قطعی و اطمینان بخش، علیرغم تمام آشفتگیها و نابسامانیهای خیال، پا به عرصه تلاش ...
کسی پشت سرم آب نریخت
با دیدن جمعیتی که جلوی مدرسه جمع شده بود از سرعت گامهایم کم شد. این همه شلوغی برای چه بود؟ بعضی از بچهها با رنگهای پریده جیغ میکشیدند. دلم ریخت. دوان دوان خودم را به جمعیت رساندم. به هر زحمتی بود از میان جمعیتی که حلقه زده بودند خودم را رد کردم. با دیدن الهام که با طنابی بر گردن ...
بهار من باش
ببین چه ساده یخ زد تو قلب خسته امید
نگو فریاد عشق رو کی از حنجره دزدید
طلوعی در میون نیست ندید آفتاب مرد
تو این گستره غم گل زندگی پژمرد...