بعضی مواقع احساس میکنم که آخر، کارم به دیوانگی میکشد. بابک در تمام عید حتی تلفنی هم حالم را نپرسید. میدانم بعد از خرابکاری که آن روز در رستوران شد باز با من قهر کرده. کاش من شمارهاش را داشتم. کار اشتباهی کردم که آن روز به حرف امیر آقا گوش کردم، البته آن روز احساس میکردم کار دیگری نمیتوانم انجام بدهم و حق تصمیمگیری با من نیست. او مرا مجبور کرد و من مثل احمقها گوش کردم، گویا این زندگی که به هم میریزد زندگی خود بیچارهام نیست. لعنت به من... چرا قبول کردم امیر آقا برادرم باشد؟