برگشتم و به محراب که در فاصله سه چهار متری دورتر از ما ایستاده بود نگریستم. نمیدانم چرا گره وحشتناکی در ابرویش جا خوش کرده بود و نفسهای عمیق میکشید. مانند کوه آتشفشانی بود که هر لحظه بیم فورانش میرفت. آقا بزرگ جلو آمد و پیشانیام را بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد و گفت:...