این اولین باری بود که کلاغی را از فاصله نزدیک میدید. کلاغ، چیزی را که به منقار داشت، به طرف او گرفت. ولی منصور هنوز جرئت نزدیک شدن به او را نداشت. کلاغ ، امانتیاش را روی نیمکت گذاشت، لبخندی مرموز زد و پر کشید به آسمان مهآلود.منصور نشست و با حیرت دید آن چیزی که کلاغ آورده، یک سیدی کوچک است؛ سیدیای که شبیه برشی از یک تکه پنیر چرب و تازه بود. چوب بستنیاش را به زمین انداخت و با دستهایی لرزان، سیدی را برداشت و لمس کرد. شبیه سیدیهای خودش بود. همان وقت بود که فهمید موضوع کاملا جدی است.