رمان ایرانی

«بازجوها... بازجوها آمدند ابرام... بازجوها!...» ابراهیم می لرزید. رها بر کف چرک‌پوش سلول می‌لرزید. سرش به این سو و آن سو می‌افتاد. از درد به خود می‌پیچید. مرگ را آرزو می‌کرد. اما نصیبش، طنین گام‌های بازجوها بود، و خشکی گشوده شدن قفل و بست‌ در سلول، و فریاد خشک خشک‌ترین بازجو... آقای کمالی!... «حال وقتشه، ننه سگ!... باید حرف بزنی...». ... چه لحظه‌های کش‌آمده چرکینی!...

افراز
9789642433278
۱۳۸۹
۴۸۷ صفحه
۳۴۸ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مرتضی فخری
لیلیا
لیلیا ... آن هنگام که افسانه پایان می‌یابد، ننه‌ام به اندازه تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه می‌کشد... ـ آه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه!!!... ... پس کی می‌آید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بخت‌بلندی که بخت دوشیزگان به حسرت دچار این آب و خاک را به وجدی باستانی دچار می‌کند؟... بهتر است صبر کنی لیلیا... و شما که صبر کردن، انار انار ...
گورکن
گورکن ـ ایستاده‌ای عکس ننه مرا بگیری، هاشم؟ بیا کمک کن. باید حفاظ‌های پنجره را کج کنیم... من، این یکی... تو، هم آن یکی... بگیر... با هم زور می‌زنیم... یک... دو... سه... حالا... زززززووووررررر بزززززنننننننننننن!!!...
دشت سوخته
دشت سوخته
حوریه
حوریه همه اهالی روستا جمال را مردی عارف و با ایمان می‌دانند. اما هیچ‌کس از گذشته او خبر ندارد. نمی‌دانند که او 15 سال است که توبه کرده و آدم دیگری شده است. جمال سال‌هاست که در جستجوی عشق گمشده دوران جوانی‌اش است، ولی زمانی او را پیدا می‌کند که ... .
30 گاو (به همراه 8 رمان دیگر)
30 گاو (به همراه 8 رمان دیگر) خدایا. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ به سربلندی‌ات، سربلندم کن. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ آن گونه ماغ به گلویم بینداز، که گویی دارم، با تو حرف می‌زنم. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ و آن گونه به لرزه‌ام در بیاور، که گویی داری با من حرف می‌زنی. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ طوری رعشه به تار و پودم بینداز، که گویی می‌بینمت. و آن گونه آرامم ساز،‌ که انگار از تماشایم سیر نمی‌شوی. ...
مشاهده تمام رمان های مرتضی فخری
مجموعه‌ها