رمان ایرانی

عشق روی پیاده‌رو

ناگهان از یک پیچ خیابان بیرون زد. از جلو ساندویچی اصغر چاخان گذشت و یک‌راست آمد به طرف من. خیابان زیاد شلوغ نبود. با خونسردی چاقوی ضامن‌دارش را از جیب شلوار سیاه روغنی‌اش بیرون آورد و آن را تا دسته‌ی صدفی‌اش در پهلوم فرو برد.

چشمه
9789648049114
۱۳۸۹
۱۲۸ صفحه
۲۹۹۸ مشاهده
۳ نقل قول
مصطفی مستور
صفحه نویسنده مصطفی مستور
۱۸ رمان مصطفی مستور در ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۶۷ در رشته‌ی مهندسی عمران از دانشگاه صنعتي اصفهان فارغ‌التحصیل شد و دوره كارشناسی ارشد را در رشته‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبان و ادبيات فارسی در دانشگاه شهيد چمران اهواز گذراند.وی هم اکنون ساکن اهواز می‌باشد.‏‎‏ مصطفی مستور نخستین داستان خود را با عنوان دو چشمخانه خیس در سال ۱۳۶۹ نوشته و در همان سال در مجلهٔ کیان به چاپ رساند. وی نخستین کتاب خود را نیز در سال ۱۳۷۷ با عنوان ...
دیگر رمان‌های مصطفی مستور
استخوان خوک و دست‌های جذامی
استخوان خوک و دست‌های جذامی اون پایین دارید چه کار می‌کنید؟ با شما هستم! با شما عوضی‌ها که عینهو کرم دارید تو هم می‌لولید. چی خیال کردید؟ همه‌تون، از وکیل و وزیر گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش می‌شید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگ‌تون به خودتون برسید، فاصله دو عددتون می‌شه صد. صدام را می‌شنفید؟ می‌شید یه پیرمرد ...
بهترین شکل ممکن
بهترین شکل ممکن دقیقه‌ای به وضعیتی که در آن گرفتار شده بود، فکر کرد. به‌ نظرش رسید میلیون‌ها قاتل حرفه‌ای بر تک‌تک سلول‌های خونی‌اش سوار شده‌اند و در سرتاسر قلمرو بدنش تاخت‌ و تاز می‌کنند. فکر کرد وسط تماشای فیلم مهیجی در سینما با احترام به او می‌گویند از سینما بزند بیرون. احساس ‌کرد درست وقتی که فکر می‌کرده زندگی برای او به ...
روی ماه خداوند را ببوس (پالتویی)
روی ماه خداوند را ببوس (پالتویی) هر کس روزنه‌ایست به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.
تهران در بعدازظهر
تهران در بعدازظهر با صدای: سوگل خلیق. درست مثل این بود که بر لبه چاه عمیقی بایستی و بعد لحظه‌ای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بی‌هوا سر بخوری و سقوط کنی توی آن. این دقیقا همان چیزی بود که بعد‌ازظهر چهارشنبه هفدهم دی‌ ماه هزار و سیصد هشتاد و پنج برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم ...
من دانای کل هستم
من دانای کل هستم وقتی پدر الیاس مرد چه خبر ناگهانی‌ای بود. انگار هزار نفر مرده بود. کسی نمی‌مرد آن روزها، انگار. فقط پدر الیاس مرد. بس که پیر بود. انگار نباید می‌مرد. وقتی غلام‌سگی طوبا را بی‌سیرت کرد چه کار زشتی کرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامه‌ها انگار خبر نداشتند چاپ کنند، خبر غلام را چاپ کردند. و ما انگار بلیت بخت‌آزمایی ...
مشاهده تمام رمان های مصطفی مستور
مجموعه‌ها