دختر بویر احمدی
همه ساکت بودیم. من و رودابه در برابر آن همه چشم خجالت میکشیدیم به همه سلام کنیم اما نگاهمان هزاران جمله حرف داشتند. به یکدیگر خیره شدیم حتی پلک زدن را فراموش کرده بودیم که مبادا یک لحظه از هم غافل شویم. موجی از دلهره و اضطراب و هیجان توام با ذوق و شوق احاطهام کرده بود. هر دو یک ...
درماندگان عشق
ـ ببخشین، ربابه خانم تشریف دارن؟
ـ آن زن قبل از اینکه جواب ما را بدهد، کنجکاوانه سر و وضع و قیافه ما را بررسی کرد و سپس گفت:
ـ بله! شماها کی هستین؟
گفتم: من دخترش هستم!
نمیدانم مادرم درباره من به او چه گفته بود؛ از نگاهش متوجه شدم تا نام مرا شنید، با نگاهی تحقیرآمیز به من گفت:
ـ حالا میآیی سراغ ...
بهانهای برای ماندن
پدرم یک مزرعه کوچک و یک باغ داشت که با همان زندگی ماها رو که دو برادر بودیم و سه خواهر، میگذروند. من از همان دوران نوجوانی دوست داشتم ناخدای کشتی بشم، چون اغلب در تابستان که مدرسهها تعطیل میشد میرفتم چابهار، نزد داییم. از آنجا بود که به دریا علاقهمند شدم. کلاس ششم ابتدایی رو که تموم کردم داییم ...
وسوسههای خانه مادر بزرگ
فرهاد پرسید: اون چی؟ نسبت به تو همون احساس قبلی رو داره؟
گفتم: چند دقیقهای که برام حرف میزد، از چهرهاش استنباط کردم که هنوز دوستم داره و از اینکه در آن راه قدم برداشته، پشیمونه.
گفت: اگه خوب دقت کنی، خیلی جالبه. معشوق زندانی عاشق. سوژهاش برای فیلم یا کتاب حرف نداره.
گفتم: رنجی که هر دو میبریم چی؟ داریم میسوزیم ...