همه ساکت بودیم. من و رودابه در برابر آن همه چشم خجالت میکشیدیم به همه سلام کنیم اما نگاهمان هزاران جمله حرف داشتند. به یکدیگر خیره شدیم حتی پلک زدن را فراموش کرده بودیم که مبادا یک لحظه از هم غافل شویم. موجی از دلهره و اضطراب و هیجان توام با ذوق و شوق احاطهام کرده بود. هر دو یک قدم به سمت هم برداشتیم. قطرات اشک از لابلای همان مژههای بلندش آهسته آهسته راه باز میکرد و روی گلبرگهایی که در بغل گرفته بود میچکید. اشکهایم که یازده سال حبسشان کرده بودم مانند ناودان روی اشکهایش میریخت. همه آنها که قصه پر فراز و نشیب من و رودابه، دختر بویراحمدی را میدانستند قادر نبودند جلوی اشکشان را بگیرند حتی امیرعلیخان که به ندرت اشک از چشمانش جاری میشد..