امشب را فراموش نکن. شبی که در رویای هرکس می تواند باشد. رویای نزدیک در بستر خوابآلود شب. بستر عشق جایی روی ابرهاست به همان نرمی. به همان سخاوت. در سکوت و تاریکی شب رمزی نهفته است. شب آویز اتاقت غوغایی از ستارگان است و ماه مهمان دل عاشق است.
تلافی
بهار آمده بود، اما در قلب من، هنوز زمستان بود و گرمایی حس نمیکردم. از دید و بازدید روزهای عید، منزجر شده بودم و انزوا بهترین تسکین دهنده برای درد من بود.
حمید با سبد گلی زیبا به دیدنم آمد. هنوز با هزاران امید نگاهم میکرد و منتظر بود جوابی به او بدهم. نمی خواستم بحثهای گذشته تکرار شود، چرا که ...
نصیب
گرمای ظهر تابستان آزاردهنده بود. با وجود این محکم چادرش را به خود پیچید و رویش را محکمتر از قبل گرفت. هرچند که نفس کشیدن برایش دشوار میشد، اما چارهای نداشت. صدای قدمها نزدیکتر و نزدیکتر میشد. در کمرکش کوچه ناگهان دست سنگینی او را از پشت در آغوش کشید. هول برش داشت و بیاختیار جیغ کشید...
مثل هیچکس
صدای ریزش باران به گوش میرسید و قطرات آن شتابان به هر سو پراکنده میشد. نیمی از پرده خیس شده بود. اما چه اهمیتی داشت؟ وقتی هوای نفسم در نفسش گره خورد و خیال رهایی نداشت، دیگر محال بود به چیزی دیگری بیندیشم. بگذار باران به مهمانی اتاقم بیاید و همه کفپوشها را تر کند و اگر قابل دانست به ...
تنها من 2
... انگار کسی روی دستم افتاده بود و میبوسید و نوازش میکرد و اشکهایش روی پوست زرد و خشکیدهام چکه میکرد. شاید پدر بود، بارها که در خواب بودم او را به این حالت دیده بودم.
صدایش در بغضی ناتمام شنیده میشد:
- منو ببخش. خدایا، چی میبینم... چه بلایی سر عزیزم، امیدم، عشقم اومده چرا خدا؟ چرا...