ای آنکه این نوشته را میخوانی، به بخشی از "برزخ"نظر افکن... گفتم:" ای شاعر والامقام! بسیار مشتاقم با دو روحی که در کنار هم، دست در دست، از میان تند باد سیاه، با چنین سبکبالی میگذرند، سخن گویم...!" پاسخم داد:" صبر کن، تا اندکی نزدیکتر آیند..." به محض آن که باد، آنان را به سمتمان پرواز داد، بانگ زدم: "ای ارواح رنجدیده! که ناتوان به این سو و آن سو ره سپارید، چناچه در آمدنتان منعی نیست، قدم رنجه کنید! نزدیک آیید تا سخن گوییم ..." چون دو کبوترانی دلداده، با بالهایی گسترده که با عشقی شورانگیز در هوا به نقطهای معین پر کشند، و سوی آشیانة محبوبشان پرواز کنند، آنان نیز، آن گونه از میان گروهی که دیدن در بینشان بود، خارج شدند وز میان هوای ناپاک و بد گذشتند.. آری...چنین بود قدرت آوای محبت آمیز من...! "آه! ای موجود زندهای که جنین مهربان و فروتنی، وز میان این هوای سیاه و کدر. به ملاقات ما که جهان را با خونمان آغشته و رنگین ساختیم، آمدی، چناچه شهریار عالم، دوستمان داشت.، ازو خواهش میگردیم در صلح و آرامش، محفوظ نگاهت دارد! زیرا تونیز به درد و رنج دشوارمان رحمت آوردی! عشق که قادر است قلبی شریف را به سرعت مشتعل سازد، گریبانگیر این خوبرو جوان شد، دل در گرو کالبد زیبایی سپرد کز من ستاندند، گونهای کز آن بابت، هنوز آزرده و جریحه دارم... عشق که قادر است معشوق را به دوست داشتن وادارد، باعث شد چنان لذتی ازو ببرم که هنوز هم در بند خود، اسیرم داشته و هرگز رهایم نخواهد ساخت...! عشق، ما را به مرگی یکسان کشاند... دایرة قابیل انتظار آن کس کشد، که هستی از ما ستاند... این سخنان غمبار، از سوی آنان، خطاب به ما بود...