میگویم: «گور بابای اداره. هر چهقدر پول بدهند آش میخورند. بیمایه که نمیشود. تو هم اگر من نبودم و آمدند همینها را بهشان بگو و ردشان کن بروند.» «پس اینها را مرخص کنم بروند.» کارگرها را میگوید. یک حبه قند را گوشه لپم میگذارم. ملچ و مولوچ میکنم. چای را فوت میکنم. یک قلپ چای میخورم. به کارگرها نگاه هم نمیاندازم. دوست ندارم ببینمشان. نمیخواهم به یاد پدرم بیفتم. قند توی دهانم با گرمای چای، که مزه جوشیده میدهد، آب میشود. میگویم: «نصف مزدشان را بده و مرخصشان کن.»