شب روی شهر افتاده بود. آسمان بالاسر شهر آویزان بود، پفکی و پرچین و چروک؛ مثل شکم پیرزنها. صدای ناجور موتور ماشین سکوت کوچه را شکست. دورتادور کوچه، باغ بود و باغها پر از درختهای انار: شاخههای قناس و کجوکوله انار از روی دیوارهای کوتاه کوچه بیرون افتاده بود: انگار دست خشک اسکلتی رو به آسمان که سیاه میزد. سمند سیاه رنگ پیچید توی کوچه باریک و آرام جلو آمد. چراغهای نور بالای ماشین کوچهباغ را که بنبست به نظر میرسید، روشن کرد.