اصلا همین پسره من رو به این فکر انداخت که برم و زنم رو پیدا کنم. روز اول که پسره رو دیدم نشسته بود جلو نونوایی شاطر علی. خودم هم نشسته بودم جلو همون نونوایی و نون میخوردم و میدیدم چطور یارو شاطره تعمت خدا رو میچپونه تو پلاستیک زباله و میذاره کنار خیابون. پسره هم همینجور نشسته بود رو جدول و یه نون گذاشته بود رو پاهاش اما از نونه نمیخورد. به پسره گفتم: نگاه کن چطور نعمت خدا رو حروم میکنن. مردم حالیشون نیست چه گنجی دوروبرشونه. اسمش رو گذاشتهن آشغال، اما از طلا هم بیشتر میارزه. بعد به پسره گفتم: آشغل گنجه، پسر.