صبحگاه که تمام شد پشتم را کردم به حیاط پاسگاه دق پترگان که حال یک قلعه را دارد؛ پاسگاهی با دیوارهای بلند و چهارتا برج گرد سنگی دیدنی در اضلاع قلعه. بین رجهای قلعه، درست وسط هر دیوار، یک برجک هست. و من روی یکی از همین برجکها پاس میدادم و تکیه داده بودم به جانپناه آهنی بیریختش که یک میلگرد را به طرز زمختی جوش داده بودند به ستونهای برجک و سقفی آهنی داشت. آفتاب که به سقف میتابد، درست و حسابی آدم را کباب میکند. برجک که نیست، منقل آتش است. ظهر که میشود کاسه سر آدم مثل دیگ روغن به جوش میآید. تسمه ژ3 زاغارت ساخت 1355 را انداخته بودم روی شانه و برای خودم دشت را دید میزدم. پیراهنم خیس و تلیس به تنم چسبیده بود. داشتم دشت را میپاییدم که تا دوردست خاک کوبیده است و تک و توک درختهای بیریخت کویری هم وسط این ناکجا سبز شده. یکهو تو سکون دق ماشینی چیزی دیدم که داشت بکش سمت قلعه میآمد.