موهایش خاکستری و بهم پیچیده مثل نمد بود. انگار هرگز شانهای بهشان نخورده بود. شلوار کهنه و رنگ و رو رفتهای همراه با بلوزی پشمی پوشیده بود که در اثر مرور زمان رنگهایش در هم شده و رنگ مشخصی نداشت. روی آن یک کت گل و گشاد سرمهای تنش بود. کفشهایش هم مثل کتش بزرگتر از پایش بودند. روی سنگی زیر درخت چنار بزرگ سر بازار نشسته بود. در کیفش باز بود و روی زانویش دستمالی انداخته بود. توی دستمال مقداری تسبیح و گردنبند بهم ریخته قرار داشت. دانههای تسبیح را به دقت و با انگشتانی بلند و ظریف از هم جدا و سر هم نخ میکرد.