تابلویی پر از خون و وحشت به دیوار آویزان است، به آن خیره شدهام. تئو میبیند و فورا از آن میگذرد، طوری که متوجه میشوم و دنبالاش میروم. میگوید: علاقهای به دیدن بدبختی و فاجعه روی دیوار و بوم نقاشی ندارم. حتما باید ترسیماش کنند تا ببینند و بفهمند؟ و دستاش را مشت میکند، عصبانیت و تلخی رنگ صدایش را عوض کرده، میگوید: همهجا همین است. فقط کافی است رویت را برگردانی. برای من دیگر خستهکننده شده. چشمهایم خستهاند. تازه از یکی از مسافرتهایش برگشته. تند میرود انگار میخواهد خودش را از موزه بیرون بیندازد. قدمهایم را با او هماهنگ میکنم و میگویم: اینها هدفشان سیاسی یا انسانی است. بدون اینکه برگردد، میگوید: این را میفهمم. میگویم: و هر کسی جرئت ابراز آن را ندارد. این را به من نگو. رنگ صدایش دائم تیره و تیرهتر میشود. میگوید: کاش. به جای کشیدن این خطها، کا میکردند. بهتر نبود؟