همین حالا یک چیزی میپرد توی مخم: مسلما با یک جور وسیله نقلیه و یک چمدان، به در بزرگی رسیده بودیم که دیوارهای بلندش مرا به فکر وا میداشت. یعنی چه؟! به دامادم میگویم پس چرا ماهرخ نیامده. او با وقاحت جوابم میدهد: مردهها به تعطیلات نمیروند و احتیاجی به این جور جاها ندارند. منظورش را نمیفهمم. او همیشه با من لج میکرد و دلیلش را هم نمیدانستم. بدون شک پس از عبور از در بزرگ آهنی من داشتم به کمک عصا راه میرفتم و او هم چمدانم را میآورد. اینها چیزهای به دردنخوری است که توی مخم مانده.