مامور شماره یک، هم عینک دارد، هم ریش و سبیل. پیش از آن که برود، همه جرمهایم را برای چندمین بار یکی پس از دیگری میشمارد و کلی خط و نشان برایم میکشد. میگوید: ‹‹ این از ریخت و قیافه و سر و لباست، این هم از نجابت و وفاداری به شوهر بیچارهات! خجالت نکشیدی با یک لندهور دراز بیغیرت...؟›› میخواهم بگویم:‹‹ مگر چه کردهام با یک به قول شما لندهور دراز بیغیرت؟ تازه نشسته بودیم کمی گپ بزنیم بعد از هزار سال با هم! تازه داشتیم چای و لیمو با پای سیب میخوردیم که آنطور حمله کردید و ...›› اما چیزی نمیگویم، انگار سکوتم بیشتر عصبیاش میکند. دوباره میگوید: ‹‹ بگذار راحتت کنم: اشهدت را بگو که خلاصی! اولین سنگ را خودم میکوبم توی فرق سرت...››