تیراندازی در باکهد
لهجهات خیلی آمریکایی بود. اگر لیلا اسمت را نگفته بود، باور نمیکردم ایرانی باشی. تاکسیدو پوشیده بودی با پاپیون مشکی و پیراهن سفید. گفتی: ”متوجه اسمتان نشدم حنا یا هنا؟“ گفتم ”هیچکدام. اسم من هنار است.“ اسمم را دو بار تکرار کردی بعد پرسیدی ”این اسم از کجا میآید؟“ شانههایم را بالا انداختم: ”حدس بزنید!“
جمعههای بارانی
مرا به بغداد نبرید (مجموعه قصه)
با دمپاییهای لنگه به لنگه
در ساعت 5 عصر با آن شکل و شمایل اتو زده از جلو چشمهای حیرت زده زنش میگذرد و به طرف پارکینگ به راه میافتد. بوی ادکلنش بعد از 1000سال خانه را پر کرده و زنش را به عطسه انداخته است.
سر راه 1 دسته رز زرد میخرد. گلی که میداند مرجان چقدر دوست دارد...