شراره خانم میآید جلو. لباس مشکی تنگ کوتاهی پوشیده که از روی شانههاش با دو بند باریک گره میخورد. پارچه لباسش از آن گرانهاست. برق میزند. ساتن است. «چه عجب بفرمایین تو سالن!» من همانجا روی صندلی مینشینم و از او تشکر میکنم. کوهیار در لیوان شراره خانم یخ میریزد. دست راست شراره خانم پر از النگوست. النگوهای نازک نقرهای. با همان دست پر از النگو میزند روی شانه کوهیار. «از زنت پذیرایی کن!» کوهیار به او لبخند میزند و با اخم و تخم به من میگویید «چای میخوری؟» طوری میگوید که از چای وحشت کنم. «چای نه. نوشابه خنک میخواهم. گرسنه هم هستم!»