شبی که ستارهاش را گم کرده بود
مامور شماره یک، هم عینک دارد، هم ریش و سبیل. پیش از آن که برود، همه جرمهایم را برای چندمین بار یکی پس از دیگری میشمارد و کلی خط و نشان برایم میکشد. میگوید:
‹‹ این از ریخت و قیافه و سر و لباست، این هم از نجابت و وفاداری به شوهر بیچارهات! خجالت نکشیدی با یک لندهور دراز بیغیرت...؟›› ...
تیراندازی در باکهد
لهجهات خیلی آمریکایی بود. اگر لیلا اسمت را نگفته بود، باور نمیکردم ایرانی باشی. تاکسیدو پوشیده بودی با پاپیون مشکی و پیراهن سفید. گفتی: ”متوجه اسمتان نشدم حنا یا هنا؟“ گفتم ”هیچکدام. اسم من هنار است.“ اسمم را دو بار تکرار کردی بعد پرسیدی ”این اسم از کجا میآید؟“ شانههایم را بالا انداختم: ”حدس بزنید!“
پیراهن آبی
مامور دیگر که کنار من نشسته بود دو عدد عکس از داخل جورابش بیرون آورد گرفت جلوی صورتم و گفت: ‹‹مجبور بودی این کارها را بکنی؟ کدام کاباره میرقصیدی؟››
گفتم: ‹‹خواهش میکنم پارهشان کن! این عکسها را در همین خانه خودم گرفتهام. پردهها را ببین!››
گفت: ‹‹چند تا از این لباسها داری؟›› گفتم: ‹‹سه تا، سبز و سفید و قرمز›› به سکه ...