تیراندازی در باکهد
لهجهات خیلی آمریکایی بود. اگر لیلا اسمت را نگفته بود، باور نمیکردم ایرانی باشی. تاکسیدو پوشیده بودی با پاپیون مشکی و پیراهن سفید. گفتی: ”متوجه اسمتان نشدم حنا یا هنا؟“ گفتم ”هیچکدام. اسم من هنار است.“ اسمم را دو بار تکرار کردی بعد پرسیدی ”این اسم از کجا میآید؟“ شانههایم را بالا انداختم: ”حدس بزنید!“
با دمپاییهای لنگه به لنگه
در ساعت 5 عصر با آن شکل و شمایل اتو زده از جلو چشمهای حیرت زده زنش میگذرد و به طرف پارکینگ به راه میافتد. بوی ادکلنش بعد از 1000سال خانه را پر کرده و زنش را به عطسه انداخته است.
سر راه 1 دسته رز زرد میخرد. گلی که میداند مرجان چقدر دوست دارد...
پرسه در خیابانهای سرد
امروز هم میتوانست مثل هر یکشنبهی دیگری باشد. سنگین و ابری...زنگ کلیسا ساعت به ساعت در فضا بپیچد، صبح در میان بوی قهوه و ملافههای بههم ریخته فرصت فکر کردن به «تو» را کش بدهد و نتهای پراکندهی «موتزارت» از فاصلهی نیمه باز پنجره تا حجم خاکستری ابرها بالا برود.
ساعت را نگاه میکنم و با شمارش انگشتها هشت ساعت و ...
پیراهن آبی
مامور دیگر که کنار من نشسته بود دو عدد عکس از داخل جورابش بیرون آورد گرفت جلوی صورتم و گفت: ‹‹مجبور بودی این کارها را بکنی؟ کدام کاباره میرقصیدی؟››
گفتم: ‹‹خواهش میکنم پارهشان کن! این عکسها را در همین خانه خودم گرفتهام. پردهها را ببین!››
گفت: ‹‹چند تا از این لباسها داری؟›› گفتم: ‹‹سه تا، سبز و سفید و قرمز›› به سکه ...
شبی که ستارهاش را گم کرده بود
مامور شماره یک، هم عینک دارد، هم ریش و سبیل. پیش از آن که برود، همه جرمهایم را برای چندمین بار یکی پس از دیگری میشمارد و کلی خط و نشان برایم میکشد. میگوید:
‹‹ این از ریخت و قیافه و سر و لباست، این هم از نجابت و وفاداری به شوهر بیچارهات! خجالت نکشیدی با یک لندهور دراز بیغیرت...؟›› ...