... ما منتظر حبیب میماندیم و قبل این که رویش را ببوسیم خدا را از توی ساک بر میداشتیم و روزنامهای مچاله را پس میزدیم و از خدای این بار آورده رونمایی میکردیم. چه قشقرقی که راه نمیانداختیم. انگار یک عشیره نا امید عروسی دختر ترشیدهاش را جشن گرفته باشد. برای خودش آیینی بود. ولی خوب، انصاف را جلو خودمان را هم میگرفتیم که ذوقزده نشویم و نزنیم بترکانیم. از همین بود که وقتی یکیمان گفت خبر کنیم بچههای دانشکده بیایند ببینند تن ندادیم و کلی توپیدیم و خشم آلود ماغ سر بدبخت کشیدیم. خطر داشت. میریختند میگرفتندمان به اسم هزار فرقه. مگر کار بی خود قحط بود؟ ...