ساعت عشق و چند داستان دیگر
مدتها بود ذهنش درگیر شده بود. شبها موقع خواب روزها هنگام کار یا درس خواندن این فکر مدتها بود که حواس او را به کلی پرت کرده بود و به او اجازه تمرکز روی هیچچیز دیگر را نمیداد.
تقدیر را ترانه کن
نزدیک پارسا که رسید ایستاد، قامت مردی را برانداز کرد که احساس میکرد دیگر نمیشناسدش، زبانش بند آمده بود. دلش پر میکشید برای اینکه مثل سابق او را صدا بزند، صدایش را بشنود چون کودکی خودش را در آغوش او جا دهد. اما هرچه کرد نه دست پیش میرفت که او را لمس کند و نه یاری تکلم داشت...
ستارهام گم بود
مثل دیوونهها از پلهها بالا میرفتم، صورتم عرق کرده بود و چشمام تار میدید. بدنم میلرزید و هزاران چرا، هزاران پرسش بیپاسخ دور سرم میچرخید. روزهای خوشم با آریا، روزهای تلخ جدایی، خندهها و گریههای خودم، خندهها و گریههای آریا، دیدن چهره افسرده و چشمای غمزدهاش توی پارک جمشیدیه که انگار دنبال ستاره گم شدهاش میچرخید، مثل پتک توی سرم ...
به تو مدیونم
باران نمنم میبارید و الهه خدا را شکر میکرد که باز هم میتواند همه نعمتهای دنیا را ببیند و از آن لذت ببرد. کابوسی تمام شده بود که بیش از یک سال بود او را آرام نمی گذاشت. هر رگ باران خشکی و تنهایی شیشه را تر میکرد. الهه از تخت پایین آمد و به آرامی پنجره را گشود. با ...