باران نمنم میبارید و الهه خدا را شکر میکرد که باز هم میتواند همه نعمتهای دنیا را ببیند و از آن لذت ببرد. کابوسی تمام شده بود که بیش از یک سال بود او را آرام نمی گذاشت. هر رگ باران خشکی و تنهایی شیشه را تر میکرد. الهه از تخت پایین آمد و به آرامی پنجره را گشود. با نگاهی درخشان به گنبد چشم دوخت...