مدتها بود ذهنش درگیر شده بود. شبها موقع خواب روزها هنگام کار یا درس خواندن این فکر مدتها بود که حواس او را به کلی پرت کرده بود و به او اجازه تمرکز روی هیچچیز دیگر را نمیداد.
قدیسه ابدی
نزدیک در خانه که رسیدم، ریموت را زدم. در به نرمی گشوده شد و ماشین را به داخل پارکینگ هدایت کردم. کمربند ایمنی را با حرص باز کردم و به عقب انداختم. طبق فرمایش آقا معین حق نداشتم قبل از رسیدن به جای مورد نظرم، کمربند ایمنی را باز کنم و امروز، به قدری عصبی بودم که با همه سر ...
تقدیر را ترانه کن
نزدیک پارسا که رسید ایستاد، قامت مردی را برانداز کرد که احساس میکرد دیگر نمیشناسدش، زبانش بند آمده بود. دلش پر میکشید برای اینکه مثل سابق او را صدا بزند، صدایش را بشنود چون کودکی خودش را در آغوش او جا دهد. اما هرچه کرد نه دست پیش میرفت که او را لمس کند و نه یاری تکلم داشت...
به نام عشق دعا کن
دست داغ خورشید اقاقیا را به نوازش گرفته بود و اطلسیهای سفید را در شعاع نورانی نگاه خود، متبلور و درخشنده نشان میداد.خودش هم گویی گرمش شده بود و خود را با دستان گرم خود باد میزد. باد گرم و کسل کننده شاخهها را تکان میداد. اما سکوت ظهر تابستان گواه آرامش بود برای پرندهای که روی شاخه نارون موسیقی ...