مدتها بود ذهنش درگیر شده بود. شبها موقع خواب روزها هنگام کار یا درس خواندن این فکر مدتها بود که حواس او را به کلی پرت کرده بود و به او اجازه تمرکز روی هیچچیز دیگر را نمیداد.
قدیسه ابدی
نزدیک در خانه که رسیدم، ریموت را زدم. در به نرمی گشوده شد و ماشین را به داخل پارکینگ هدایت کردم. کمربند ایمنی را با حرص باز کردم و به عقب انداختم. طبق فرمایش آقا معین حق نداشتم قبل از رسیدن به جای مورد نظرم، کمربند ایمنی را باز کنم و امروز، به قدری عصبی بودم که با همه سر ...
به تو مدیونم
باران نمنم میبارید و الهه خدا را شکر میکرد که باز هم میتواند همه نعمتهای دنیا را ببیند و از آن لذت ببرد. کابوسی تمام شده بود که بیش از یک سال بود او را آرام نمی گذاشت. هر رگ باران خشکی و تنهایی شیشه را تر میکرد. الهه از تخت پایین آمد و به آرامی پنجره را گشود. با ...
ستارهام گم بود
مثل دیوونهها از پلهها بالا میرفتم، صورتم عرق کرده بود و چشمام تار میدید. بدنم میلرزید و هزاران چرا، هزاران پرسش بیپاسخ دور سرم میچرخید. روزهای خوشم با آریا، روزهای تلخ جدایی، خندهها و گریههای خودم، خندهها و گریههای آریا، دیدن چهره افسرده و چشمای غمزدهاش توی پارک جمشیدیه که انگار دنبال ستاره گم شدهاش میچرخید، مثل پتک توی سرم ...