مدتها بود ذهنش درگیر شده بود. شبها موقع خواب روزها هنگام کار یا درس خواندن این فکر مدتها بود که حواس او را به کلی پرت کرده بود و به او اجازه تمرکز روی هیچچیز دیگر را نمیداد.
به تو مدیونم
باران نمنم میبارید و الهه خدا را شکر میکرد که باز هم میتواند همه نعمتهای دنیا را ببیند و از آن لذت ببرد. کابوسی تمام شده بود که بیش از یک سال بود او را آرام نمی گذاشت. هر رگ باران خشکی و تنهایی شیشه را تر میکرد. الهه از تخت پایین آمد و به آرامی پنجره را گشود. با ...
آوای مهر
تقدیر را ترانه کن
نزدیک پارسا که رسید ایستاد، قامت مردی را برانداز کرد که احساس میکرد دیگر نمیشناسدش، زبانش بند آمده بود. دلش پر میکشید برای اینکه مثل سابق او را صدا بزند، صدایش را بشنود چون کودکی خودش را در آغوش او جا دهد. اما هرچه کرد نه دست پیش میرفت که او را لمس کند و نه یاری تکلم داشت...
قدیسه ابدی
نزدیک در خانه که رسیدم، ریموت را زدم. در به نرمی گشوده شد و ماشین را به داخل پارکینگ هدایت کردم. کمربند ایمنی را با حرص باز کردم و به عقب انداختم. طبق فرمایش آقا معین حق نداشتم قبل از رسیدن به جای مورد نظرم، کمربند ایمنی را باز کنم و امروز، به قدری عصبی بودم که با همه سر ...