«مسیو ابراهیم، اگه با زنتون و برژیت باردو توی یه قایق باشین و قایق چپ بشه چیکار میکنین؟» «مطمئنم که زنم شناگر ماهریه.» تا حالا ندیده بودم که چشمی چنان بخندد. من هم از ته دل خندیدم. چشمهاش برق میزد. پیرمرد برخلاف ظاهرش راز خوشبختی و لبخند را میشناسد و به دوست نوجوانش میشناساند. در جهان مطلقها و پیشداوریها، در جهان سوزاندن به گناه از قبیله دیگر بودن و دریدن به جرم تعلق داشتن به راه و مذهبی دیگر، دوستی با هر که و در هر زمان و مکان، رویدادی بزرگ است.