آفتاب روی صورت او افتاده بود و بیدارش کرد. اما باعث شد چشمهایش را ببندد. از سرازیری جاری شد بیآنکه مانعی بر سر راهش باشد. به صورت جریانی سیال درآمد. دستههای مگس را جمع کرد که بالای سر او میپریدند و بر پیشانی مرد مینشستند. گرد سر او میچرخیدند. بعد جای خود را به دستهای تازه از راه رسیده میدانند. وقتی میخواست آنها را از خود براند، متوجه شد که او را بستهاند. طنابی نازک دور بازوهای او تاب خورده بود. دستهایش را طنابپیچ کرده بودند. یک رشته طناب دور مچ پای او پیچیده بود و به صورت ضربدری دور تا دور ساق و ران و کمر و سینه و بازوهایش را گرفته بود.