هیچکس نفهمید چه طور شد. خود او هم ملتفت نشد. فقط وقتی که سهتار او با کاسه چوبیاش به زمین خورد و با یک صدای کوتاه و طنیندار شکست و سهپاره شد و سیمهایش، در هم پیچیده و لوله شده، به کناری پرید و او مات متحیر در کناری ایستاد و به جمعیت نگریست؛ پسرک عطرفروش که حتم داشت وظیفهی دینی خود را خوب انجام داده است، آسوده خاطر شد. از ته دل شکری کرد و دوباره پشت بساط خود رفت و سر و صورت خود را مرتب کرد و تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد. تمام افکار او، هم چون سیمهای سهتارش در هم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه مییافت و کمکم به مغزش نیز سرایت میکرد، یخ زده بود و در گوشهای کز کرده افتاده بود. و پیالهی امیدش، هم چون کاسهی این ساز نو یافته سه پاره شده بود و پارههای آن انگار قلب او را چنگ میزد.