میرزا که بدجوری گیر کرده بود، دادی سرشان زد که: ـ اهه! این همه جیرجیر که فایده ندارد. بزرگترتان را بگویید بیاید بنشیند و مثل آدم حرفهایش را بزند. که همه ساکت شدند و یک زن دراز و باریک از وسطشان درآمد و رفت توی شبستان جلوی میرزا اسدالله نشست و گفت: ـ شوهر بیغیرت من، همان مشهدی رمضان علاف است که خدا دیوانش را گم بکند. بیغیرت هفت سر عایله را ول کرده و رفته. نمیدانم مگر این قلندرها مردهشور کم داشتهاند؟ میرزا اسدالله گفت: ـ خوب حالا چه میگویی خواهر؟ چه میخواهی؟ زن مشهدی رمضان گفت: ـ معلوم است دیگر میرزا. یا چشم این بیغیرتها کور، بیایند به زندگیشان برسند؛ یا به ما هم اجازه بدهید برویم قلندر بشویم؛ تا نشان بدهیم که از این مردهای بیرگ هیچچی کم نداریم.