وقتی چشمهایش را باز کرد، هنوز در جاده بودند. دختر با دقت به ساعتش نگاه کرد، مثل اینکه ساعتش از کار افتاده بود. به مرد گفت: ببخشید به بزرگراه نرسیدیم؟ ... مرد گفت: «بعد از بزرگراه، مسیرت کجاست؟» دختر گفت:«تقاطع بزرگراه، همون جاده که...» مرد گفت:«بشین میبرمت...» به یکی از ماموران پلیس گفتم: «اینجا چه خبر است؟ این همه آدم چه میخواهند؟...» پلیس همان لبخند مرموز مرا تحویلم داد و گفت: یعنی شما نمیدانید خانم؟ آنها به خاطر شما آمدهاند» با تعجب گفتم: «من؟ برای چه؟» با خنده گفت:«وای شما چهقدر فروتن هستید خانم لوپز... !» گفتم: «خانم لوپز دیگر کیست؟» گفت: «اینها همه طرفداران شما هستند، تا فهمیدند که شما در این هواپیما هستید، خودشان را به اینجا رساندند...» جمعیت یک صدا فریاد میزدند:«جنیفر لوپز، جنیفر لوپز» به پلیس گفتم: «ولی من جنیفر لوپز نیستم، اصلا او را نمیشناسم...»