مستانه
بدنم خالی از هر حس و گرما بود انگار که در جهانی خاموش، ناشناخته و غریب گم بودم. صدای زنگار گرفته و خسته عقربههای ساعت مقابلم، مغزم را میترکاند، پوکه بودم و احساس میکردم با اولین حرکت خاکستر میشوم...
ملکه جنوب
آروین احساساتی و مهربان بود و من تمام روحیاتش را دوست داشتم. یاد او موجی از ناآرامی درونم ایجاد کرد. قلبم نام آروین را در گوشم زمزمه میکرد، من مثل یک مسافر تشنه بودم و آروین یک رودخانه و من فقط در او آرام میشدم اما اتفاقی که افتاد حصاری سخت به دور رودخانه کشیده و راه ورودم را بست ...
چشمهایت مال من
چیست این باران که دلخواه من است
زیر چتر او روانم روشن است
چشم دل وامیکنم
قصه یک قطره باران را تماشا میکنم
لحظهای با ونوس
نگاهش را از من گرفت و به بیرون خیره شد. راه افتادم، احساس حقارت میکردم، این دختر با شنیدن حرفهای من نه هول شد و نه رنگ باخت، سرد و تلخ زل زد به چشمانم، شاید تحقیری محو در نگاهش بود، این دختر دستنیافتنی و عجیب بود، عصبی و دلخور بودم، داشتم با خودم کلنجار میرفتم که گفت: ـ اشتباه ...
نازکترین حریر نوازش
در افق گسترده نگاه سالار به دنبال یک نقطه روشن بودم. نگاهش مثل یک شهاب بر فضا کمان زد شعله سرخ آتش نوری رقصان در چهره روشنش ایجاد کرده بود گفتم: علاقه چیزی نیست که به زور به کسی داد قلب من یکبار پذیرای عشق شد.