مستانه
بدنم خالی از هر حس و گرما بود انگار که در جهانی خاموش، ناشناخته و غریب گم بودم. صدای زنگار گرفته و خسته عقربههای ساعت مقابلم، مغزم را میترکاند، پوکه بودم و احساس میکردم با اولین حرکت خاکستر میشوم...
چشمهایت مال من
چیست این باران که دلخواه من است
زیر چتر او روانم روشن است
چشم دل وامیکنم
قصه یک قطره باران را تماشا میکنم
و بار دیگر مجنون
لحظهای با ونوس
نگاهش را از من گرفت و به بیرون خیره شد. راه افتادم، احساس حقارت میکردم، این دختر با شنیدن حرفهای من نه هول شد و نه رنگ باخت، سرد و تلخ زل زد به چشمانم، شاید تحقیری محو در نگاهش بود، این دختر دستنیافتنی و عجیب بود، عصبی و دلخور بودم، داشتم با خودم کلنجار میرفتم که گفت: ـ اشتباه ...