با تردید و دودلی در را باز کرد و دوباره دلش به درد آمد. دوباره سیل خاطرات گذشته به قلبش هجوم آوردند و چهار ستون بدنش را لرزاند. همان تابلوهای زنده و زیبا. همان پنجرههایی که با کرکرههای چوبی مسدود شده بود. همان مبلها و همان کاناپه که کنار هم مینشستند و راز دل میگفتند. بیاختیار به سوی اتاق خواب رفت و در آن را گشود. به سرگیجه افتاد. تمام آن بیقراریها و راز و نیازها در دلش زنده شدند. سهرابی که سر از پا نشناخته سحرگاه به این کلبه کوچک میآمد، با سهرابی که اکنون میدید زمین تا آسمان فرق داشت.