لبهای احمد شروع به لرزش کرد، دستهایش نیز میلرزید، حال عجیبی داشت. خودش هم نمیدانست چرا اینطور با تمام وجود میلرزد. انگار این وجدانش بود که او را مواخذه میکرد. اشکهایش بیاختیار سرازیر شد، از زمانی که خود را میشناخت، اولین بار بود که رطوبت اشک روی گونههایش را حس میکرد. گویا کلام زهره، ندایی بود که وجدان به خواب رفتهاش را بیدار کرد.