بابا مارتین با چنان چهره گرفته و غیظآلودی حرف میزد که نونوفر هراسان دور شد و ناراحت از این که باعث عصبانیت او شده است، به درون اتاق رفت. پیرمرد همچنان بگومگویش با دخترها را به یاد میآورد و از جسارت آنها متعجب میشد. چنین به نظرش میآمد که دخترانش او را دوست ندارند و دلشان میخواهد که او همیشه تنها بماند و چشمش به دست آنها باشد. مخصوصا از این موضوع رنج میبرد که او را بچه فرض میکردند و هی پاپیاش میشدند که چه باید بکند چه نباید بکند...