دو هزار سال تنها بودم- تمام دوران کودکیم. هیچکس مسئول این تنهایی نیست، من سکوت مینوشیدم و از آسمان آبی تغذیه میکردم. انتظار میکشیدم. بین من و دنیا حصاری وجود داشت که روی آن فرشتهای که در دست چپ یک گل ادریسی- نوعی گلوله برفی آبی رنگ- داشت، پاسداری میکرد. نسبتهای حقیقی زندگی ما را- که بخش اعظم آن نامشهود است- نقاشان هنر رومی دریافته بودند: کلیسایی که کف یک دست جا میگیرد. کتابی که پهناوری آسمان است- و هیچ چیز هرگز به گشودگی چهرهای شادمان از شگفتی عشق ورزیدن نخواهد بود. هر کس، حتی از دست رفتهترین انسان، در روح و جانش کلبهای، و در ورودی آن زنگولهای دارد. گاه باد زنگوله را تکان میدهد.