زیبا چیزی را که میبایست بفهمد دیگر فهمیده بود. هنوز هم مات زده بود و فکرش درهم و برهم. به اتاق خو رفت و روبروی پنجره ایستاد. مزهای تلخ در دهانش بود و اضطرابی دردناک توی رودههایش میچرخید. هنوز هم به آنچه دیده بود باور نداشت. آخر چطور ممکن بود؟ عاملی و این غلطها. شوهری که فکر میکرد مثل موم توی دستش است، حالا دم درآورده و داشت با زنی با چشمهای روشن سربالا و ابروهای کمانی به ژاپن میرفت. لابد برای ماه عسل، پس این سفر بهشان خوش میگذرد. برخلاف سفری که سال پیش همین وقت با هم به ژاپن رفتند. انگار همین دیروز بود. تمام مدت ده روز را مثل سگ و گربه توی سر و کله هم زده بودند. دعوا و مرافعههایی که همیشه خودش شروع کرده بود. آنقدر فکرهایش درهم شده بود که کلهاش کار نمیکرد...