حالا خواب بودم. بیدار بودم. خواب را برای بیداری میدیدم، یا برای خواب، بیدار بودم. میبینم و نمیبینم. آدمها میروند و نمیروند. میآیند و نمیروند. میمانند جلوی چشمهام که مثل چشمهای سیبزمینی ترشی، تو زیرزمین، ته خمره، با سرکه میپالاید خودش را، همهی خودش را، از پوست و خون و جگر، و حالا من چشمهام را در سرکهی هفت سالهی مادر ریختهام، من هر چه بودم ریختهام.