از وقتی سوار اتوبوس شدم دلم شور میزد. از همان ثانیه اول که اتوبوس با تکانهای ریز و درشتش در مسیر جاده راه افتاد، حرفهایی را که باید میزدم مرور کردم، بارها و بارها. تا اولین توقفگاه که برای ناهار پیاده شدیم، شاید سی دفعه چیزهایی که باید میگفتم را پیش خودم زمزمه کردم، مثلا اگر مادر اصغر در را باز کرد چه بگویم، چهجور نگاهش کنم؟