پدر پدربزرگ من تمام کودکیاش را در یک عکس سه نفره گذراند. ماجرا از این قرار بود که: یک روز، یک عکاس آمد خانهشان، از او و دو پسرعمویش یک عکس سه نفره گرفت، از آن روز به بعد، ناگهان پدر پدربزرگم غیبش زد، یعنی بود، اما دیده نمیشد. صدایش میآمد، اما خودش را نمیدیدند. بشقاب غذایش خالی میشد، اما کسی که آن را خورده بود را نمیشد دید، تا اینکه یک روز من توی آلبوم قدیمی، عکس پدر پدربزرگم را دیدم و برایش یک کلاه کشیدم، برای پسرعموهایش هم کلاه و سبیل گذاشتم. ناگهان شنیدم...