نمیتونم، اگه برم، این موشها... اینموشها چی میشن... این تلهها باید همیشه آماده باشن...
نمیتونم اینارو همین جوری ول کنم برم که ... وای سرم... وای...
سمفونی ماهیهای شیشهای
از وقتی سوار اتوبوس شدم دلم شور میزد. از همان ثانیه اول که اتوبوس با تکانهای ریز و درشتش در مسیر جاده راه افتاد، حرفهایی را که باید میزدم مرور کردم، بارها و بارها. تا اولین توقفگاه که برای ناهار پیاده شدیم، شاید سی دفعه چیزهایی که باید میگفتم را پیش خودم زمزمه کردم، مثلا اگر مادر اصغر در را ...
صحنه تاریک است نور میآید
دلخوشم که بازگشت این نقش و صدا از کوه حضرت محمود است. که همهاش بازی عشق بوده و عشقبازی.
حالا در این نقطه تاریک، زیر نور موضعی اما، این چند سطر سیاه را پیشکش میکنم به بخت سپید همه عاشقان. از صحن تا صحنه.
پدربزرگ همه چیز را نگفته بود
پدر پدربزرگ من تمام کودکیاش را در یک عکس سه نفره گذراند. ماجرا از این قرار بود که: یک روز، یک عکاس آمد خانهشان، از او و دو پسرعمویش یک عکس سه نفره گرفت، از آن روز به بعد، ناگهان پدر پدربزرگم غیبش زد، یعنی بود، اما دیده نمیشد. صدایش میآمد، اما خودش را نمیدیدند. بشقاب غذایش خالی میشد، اما ...
رقص بسمل
حالا خواب بودم. بیدار بودم. خواب را برای بیداری میدیدم، یا برای خواب، بیدار بودم.
میبینم و نمیبینم. آدمها میروند و نمیروند. میآیند و نمیروند. میمانند جلوی چشمهام که مثل چشمهای سیبزمینی ترشی، تو زیرزمین، ته خمره، با سرکه میپالاید خودش را، همهی خودش را، از پوست و خون و جگر، و حالا من چشمهام را در سرکهی هفت سالهی مادر ...