دلخوشم که بازگشت این نقش و صدا از کوه حضرت محمود است. که همهاش بازی عشق بوده و عشقبازی.
حالا در این نقطه تاریک، زیر نور موضعی اما، این چند سطر سیاه را پیشکش میکنم به بخت سپید همه عاشقان. از صحن تا صحنه.
تیغ و ترنج
نمیتونم، اگه برم، این موشها... اینموشها چی میشن... این تلهها باید همیشه آماده باشن...
نمیتونم اینارو همین جوری ول کنم برم که ... وای سرم... وای...
سمفونی ماهیهای شیشهای
از وقتی سوار اتوبوس شدم دلم شور میزد. از همان ثانیه اول که اتوبوس با تکانهای ریز و درشتش در مسیر جاده راه افتاد، حرفهایی را که باید میزدم مرور کردم، بارها و بارها. تا اولین توقفگاه که برای ناهار پیاده شدیم، شاید سی دفعه چیزهایی که باید میگفتم را پیش خودم زمزمه کردم، مثلا اگر مادر اصغر در را ...
بندبازی روی تن آب
کاش با قلمموهام آوازی میساختم و تیر و کمان کودک همسایه را به تکنوازی وا میداشتم. کاش مثل پر مرغی سبک بودم و در باد که نه، در اندک نسیمی به طیران در میآمدم. کاش قاصدک، اسیر لحظهها نبود و کاش تو هم اینجا بوددی تا زمزمه میکردم آنچه را که او در این لحظهها به گوشم زمزمه کرد.
راستی، میخواهم ...
پدربزرگ همه چیز را نگفته بود
پدر پدربزرگ من تمام کودکیاش را در یک عکس سه نفره گذراند. ماجرا از این قرار بود که: یک روز، یک عکاس آمد خانهشان، از او و دو پسرعمویش یک عکس سه نفره گرفت، از آن روز به بعد، ناگهان پدر پدربزرگم غیبش زد، یعنی بود، اما دیده نمیشد. صدایش میآمد، اما خودش را نمیدیدند. بشقاب غذایش خالی میشد، اما ...