نسیم خنک پاییزی آن هم در غروب صورتش را نوازش میداد. به نیمکت تکیه داد و در حالی که به برگهای رنگارنگ پاییزی روی درختان نگاه میکرد با تبسم برای لحظاتی چشمها را بست. فرخ با حس شیرینی فقط او را نگاه میکرد. عاشقانه دوستش داشت و حالا که از مکنونات قلبی او هم مطلع شده بود شادیاش با هیچ چیز برابری نمیکرد.