این کتاب یک رمان است که موضوع آن یکی از تجربیات روزمرة زندگی است و قهرمان آن نیز دختری ساده و معمولی است. اما رازِ نیاز با خود آگاهی دهندگی به همراه دارد. آگاهی از دیدگاه یک دختر جوان به نام نیاز که گذر سالیان جوانی به او پختگی و تکامل میدهد.
کوچ غریبانه
با رنجها کنار میآمدم، به سرزنشها و خشونتهایش تن داده بودم. چرا که تنها به قاضی رفته بودم و خود را گناهکار میدانستم. غافل از اینکه گناه من نبود، از او بود، از مادرم...!
در این تنگنا و تاریکی نگاهی مهربان، تسکیندهنده دردهایم بود.
لبخندی دلنشین گرمیبخش وجود خستهام و دستان یاریدهندهای تنها دلخوشیام در لحظههای سخت زندگی.
میدانستم که عاقبت او، ...
شرمسار عشق
پرادوی شیری رنگ که در امتداد دو خودروی دیگر مسیر بیرون شهر را در پیش گرفته بود نرم و سبک به پیش میرفت. آهنگ ملایمی که از پخش شنیده میشد آرامش مطلوبی برای سرنشینان خودرو فراهم میکرد . در این حال، مرد جوان با عشق نگاهی به کناریاش انداخت و پرسید:
- عزیزم، خسته شدی؟
- نه فدات شم من که کاری ...
قلب طلایی
تحت تأثیر حرفهای آقای کاشانی، فشار بغض لحظه به لحظه بر گلویم بیشتر میشد و دیگر اشک هم چارهساز نبود. در همان حال گفتم: عمو جان من مطمئنم که مهرداد زنده است. دلم گواهی میدهد که هیچ اتفاقی برای او نیفتاده، به احتمال قوی او در نقطهای از خاک عراق فرود آمده و عراقیها او را به اسارت گرفتهاند...
آن سوی خیال
زندگی یک خیال نیست
...زندگی یک سراب نیست.
میتوان آن سوی زندگی را
در یک خیال و سراب دید...
میتوان آن را به زیبائی این خیال آراست
و پس از آن شاید روزی
تمامی آن زیبائیها در هم بشکند.
زندگی حقیقی است
به وسعت تمامی لحظات زیبا
و به یاد ماندنی.