با شب یکشنبه
چشمم میماند به کشش انگشتهای بالای سرم تا کمکم سایه دستهایی را میدیدم که به روی دیوار میرفت و میآمد. چند شب از این سایهبازی گذشته بود که دیدم رختهایم را به هم ریختهاند. تازه سر شب بود و از گشت و گذار برگشته بودم. هر تکهای از جامه شلوارهایم در جایی افتاده بود. اول که آنها را دیدم توی ...
سنگ و سایه (1 بازی بلند)
«آخ، سنگم! اگر میدانستم گمش میکنم، میخوردمش. اگر از خورنگ آتش هم سرختر بود، باور کن میخوردمش. نمیدانی... یک شب چه خواندنی کردم! نبودی که بشنوی. صدایم کشیده شد تا بالای کوه بیرمی. از آنجا کشیده شد از روی خانهها و درختها تا بالای زمینهای دامن باغستان.»