40 گیسو
پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای زندگانی می کردند. آنها دوتا دختر داشتند. زندگیشان نه خوب و نه بد میگذشت. هر روز صبح از خواب بیدار میشدند، چاله آتش را نگاه میکردند، چهار گرده نان میدیدند که گرم و برشته آماده است. گردههای نان را برمیداشتند و میخوردند. به هر یکی یک گرده میرسید.
روزی پیرمرد به پیرزن گفت: «بیا دخترها ...